سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

امشب هم سهمت را کنار گذاشتم

یک فنجان دلتنگی

تا دلت بخواهد تلخ

تا دلت بخواهد شیرین

تا سرد نشده بنوش

دلتنگی باید" لب " سوز باشد ...

"دل"سوز

"جان" سوز ...

نیستی ...

مینوشم 

به جای تو

میسوزم 

به جای تو

بی خیال !

به رویم نیاور ...

من سخت درگیر ِیک تراژدی مضحکانه ام

تلخ ، شیرین !


نوشته شده در یکشنبه 91/12/27ساعت 7:15 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

و تو هرروز

با هر باران

بر چشم های خیس من

نازل میشوی

و پیامبر گونه

بر چشمانم

نماز باران میخوانی

ومن

باز به تو ایمان می آورم

و می بارم

و می بارم...

و می بارم...

و باز تو

و باز باران ...


نوشته شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 7:21 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

بگو این خیابان ها را جمع کنند

بگو این درخت هارا

این تابلو هارا

این پیاده رو ها را

این در ها

دیوار ها را

بگو این شهر لعنتی را جمع کنند

.
.
.

خسته ام از خاطره ها

خسته ام


نوشته شده در شنبه 91/7/15ساعت 11:3 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

خوب یادم است

تورا در لباس عروس سیاهی کفن کردند

و زیر فشار لحد های روزگار جای دادند

و رویت را

با حرف های خوب

با حرف های خیلی خوب

پوشاندند

تا هیچ کس

نه نامت را

نه قبرت را

نه حتی زمان مرگت را

نفهمد

و تو

هرروز

بیشتر میپوسی

بیشتر می میری

بیشتر در دل روزگار هضم میشوی

و هرروز

تمام شده تر از دیروز

غریب تر از دیروز

. . . بی فاتحه . . .

چه مرده ی آرام و بی دردسری هستی

عروس خانم !





نوشته شده در دوشنبه 91/6/27ساعت 12:6 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

نه طبق ِ مُد دوستت دارم . . . نه به حکم ِ سنت !

همه چیز بنا بر فطرت است . . .
.
.
.
"خوب"ها دوست داشتنی اند . . . خوب ِ من . . .


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 8:27 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تا هستی

نگاهت میکنم

خاطره جمع میکنم
.
.
.
وقتی نیستی . . . چیزی باید جایت را در چشمم پر کند

چیزی شبیه اشک


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 8:26 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

من گریه میکنم

مدام

بی اختیار

. . . .

من در کنار تو . . .

نزدیک تر از همیشه به تو . . .

من روی شانه های تو گریه میکنم

من به جبران تمام دلتنگی های گذشته ام . . .
.
.
.
میدانی دلتنگی یعنی چه ؟


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 8:26 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

هربار نگاهم میکنی

در دلم تازه میشوی

انگار باز به آغاز خلقتت بر میگردی

همان وقت که در دل من آفریده شدی

اصلا خدا تورا از آغاز در قلب من خلق کرد


نوشته شده در سه شنبه 91/4/20ساعت 8:25 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دیشب . . .خوابت را دیدم .  . .

آمده بودی کنار تنهایی های دلم کز کرده بودی . . .

مثل من کز کرده بودی . . .

بعد گاهی سعی میکردی غم  هایم را زیر و رو کنی

لبخندم را از بین انبوه بغض ها پیدا کنی . . بیرون بکشی . .

خاکش را بتکانی . . بگذاری روی تاقچه ی لب هایم . . .

بعد هم بنشینی و هی تماشایش کنی و تازه تازه لبخند بزنی . ..

لبخند کهنه ام زار میزد . . .اما

برایت مهم نبود . .

خیلی دوستداشتنی بودی در خوابم..

بوی آرامش میدادی . .

بوی لبخند میدادی . .

بوی محبت میدادی . .

بوی نرگس هم . . .

دیدی . .آخر هم یادم رفت برای دلم نرگس بگیرم و عطرش را ضمیمه ی نفس هایم کنم . . .

بیچاره دلم . .

تازگی ها باید کف دستم یادداشتش کنم تا از یادم نرود . . .

بیچاره دلم .  . .

صبح که از خواب بلند شدم هوا عطر نرگس گرفته بود . ..

اما تو نبودی . ..

از صبح دارم ثانیه ثانیه خواب دیشب را خواب میبینم . . .

از این حرفم دلخور نشو اما

کاش روز ها که نیستی . .شب ها هم نیایی . .

آخر تنهایی هایم به نفس های تو عادت ندارد . . .

تو که در تنهایی ام قدم بزنی . . . تنهایی ام خراش برمیدارد..زخم میشود . . .

بعد خودت هم نیستی که مرهم شوی . .

آنوقت من می مانم و یک عالمه تنهایی خراش برداشته و زخم خورده

که تیر میکشد . . .

که میسوزد . . .

که اشکم را جاری میکند . . .

نیا...خب؟من قول میدهم برای دلم نرگس بگیرم.....

قول میدهم لبخند هایم را از زیر بغض های اوراقی بیرون بکشم و سر و سامان دهم

نگرانم نباش . .

شب ها ..نیا..لطفا ....

بی طاقتم . . .


نوشته شده در شنبه 90/11/8ساعت 8:46 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

ساعت 3 بعد از ظهر . . .

هوای زمستون این موقع روز که میشه خودشم نمیدونه باید گرم بشه یا سرد . . .

مثل من که ژاکت نپوشیدم و شال گردن انداختم . . .

کوله مو رو دوشم جابه جا میکنم و سر به زیر تر از همیشه قدم قدم زمین زیر پامو با یه ضرب آهنگ مجهول گز میکنم . . .

صدای یک مــــرد متوفقم میکنه. . .

خانوم بنیاد میری؟

نهایت مقصدم بنیاد نیست.نگاهش میکنم .. سرمو با بی حوصلگی به علامت تایید تکون میدم . . .

خودمو میندازم تو پراید سفید رنگی که مشخصه یه ساعتیه خاموش کنار خیابون ایستاده ودلشو به "بنیاد...بنیاد" صاحابش خوش کرده . . .

با خودم حساب میکنم . . .حدود 4 ساعتیه ساکتم...ساکت ساکت . .

بی هدف زیپ کوله رو میکشم . . .

جای آدامس ریلکسمو یک کاکائوی 80 درصد پر کرده . . . ذائقه ام رو به تلخ عادت دادم . . .

یه تیکه ی کوچیک از کاکائو رو جدا میکنم و میذارم وسط زبونم...

کم کم آب میشه . . .

کم کم تلخ...و تلخ تر . . .

پسر جوونی در جلو رو باز میکنه و کلافه خودشو میندازه تو ماشین . . .

کامل قرار نگرفته که استخون انگشتاشو میکوبه به شیشه ی جلوش و هم زمان داد میزنه:

آقا بیا بریم..دیره

راننده نگاهش میکنه . .

اینبار صداشو میاره پایین و حرکات دستشو بیشتر میکنه

بریم...دیره..

راننده دستشو به علامت صبر کن نشون میده . .

نگاهمو به تقلای راننده برای پیدا کردن مسافر دوختم . . .

نگاهی که با جابه جا شدن راننده هی بریده میشه ..ولی من همچنان به جای خالی راننده نگاه میکنم تا برگرده . .

چشم هام هم حوصله ی تماشا کردن ندارن . .

پسر چند دقیقه یه بار نچ و نوچی میکنه و با اعتراض جابه جا میشه .. 

دوباره دستشو میکوبه به شیشه و اینبار بلند تر داد میزنه...

بابا بیا بریم..

راننده با قدم هایی محکم و تند میاد کنار ماشین و سرشو از پنجره ی طرف راننده میاره تو

-آقا تا پر نشه نمیرم..عجله داری برو با ماشین راه

پسر دستگیره ی درو محکم میکشه و میگه . . .بله...عجله دارم . .پیاده میشه و  کنار خیابون منتظر می ایسته

راننده چند قدمی دور ماشین میگرده و باز میاد دم پنجره ماشین

و با همون لحن معترضانه میگه :

خانوم شمام اگه عجله داری برو...

سرم پایینه و جوابی نمیدم..

راننده دو سه قدم راه میره و  باز داد میزنه :

"بنیاد..بنیاد"

پسر جوون سوار یه ماشین میشه و میره . .

راننده باز بر میگرده پشت پنجره  و با لحن مودبانه ای میگه

خانوم مسافر نیست . .

معطل نشید...برید . .

کیفمو جم میکنم و از ماشین میزنم بیرون . ..

از جیبم یه تیکه کاکائوی دیگه در میارم و میذارم تو دهنم . .

حالم  از دست 20 درصد شیرینی ای که زیر زبون حسش میکنم به هم میخوره . . .

دلم میخواس تلخ تلخ تلخ بود...

اونقدر که از تلخیش مجبور میشدم تحملش کنم

اونقدر که از طعمش لذت نبرم . . .

قدم هام نا خود آگاه تند و محکم شده .. .

هوا کم کم داره سرد و سرد تر میشه

سوزش صورتمو میسوزونه

باز حساب میکنم . . .خیلی وقته  که ساکتم

اما تو فکرم گاهی سکوتمو شکستم . . با خودم دونه دونه مرور میکنم :

دو تا اعلامیه ی فوت دیدم که  نا خود آگاه تو دلم فاتحه خوندم . . .

وقتی پول اولین تاکسی رو به راننده دادم تا گفت خدا بده برکت . . گفتم آمین . . .

وقتی از تاکسی راننده ناکام پیاده شدم نا خود آگاه گفتم ایشالا پر میشه . . .

وقتی اون کوچولوی یه ساله سرشو از روشونه ی پدرش خم کرده بود و سعی میکرد من

رو به عنوان یک آدم جدید نگاه کنه و بشناسه  بش لبخند زدم و براش و ان یکاد خوندم . .

آخر وان یکاد هم گیر کردم...هیچ وقت آخرش یادم نمیمونه . . .

واسه همین سعی کردم با گفتن یک ((ماشاءالله)) جبرانش کنم . . .

بعدم یاد اعلامیه ی تربیت معلم مهد کودک افتادم .((از 17 تا 30 )) سال داوطلب میپذیرد !!

--------------------------

رسیدم به پل هوایی دانشگاه . . .چند تا دانشجو ی پسر کمی جلوتر از من قدم میزنند و به سمت پل میرن

یکیشون یهو صداشو بالا میبره که:بابا کجا میرید

بیاید از همین وسط میریم دیگه

و با دست اتوبانو نشون میده

دوستش میگه نمیشه دییونه..نرده داره

و اون در حالیکه مسیرشو عوض کرده میگه نه..اون طرفش بازه

دانشجو ها مسیرشونو ادامه میدن و میرن به سمت پل

پله هارو دونه دونه  بالا میرم و از ارتفاع پسر رو میبینم که جای عبور رو پیدا کرده و حالا داره وسط اتوبان میدوه...

نا خود آگاه فالله خیر حافظا تو فکرم جاری میشه . . .

یاد امتحانم میفتم . . .و یاد 200 صفحه درس نخونده

فقط به اندازه ی 30 صفحه تونسته بودم فکرمو متمرکز کنم و درس بخونم . . .

تمام اون دویست صفحه رو فکر کرده بودم . . .

تیکه ی آخر کاکائو رو میذارم تو دهنم .. .

کاش تلخ تر بود. . .

کاش . .


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 11:59 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت