سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

درست مثل درد

وقتی که به خود میپیچم
.
.
.

شاید هم نه

شاید هم هیچ چیز

شبیه جای خالی تو نیست ...


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/6ساعت 8:13 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

ظهر و بی مادری و ضعف دل و بوی کباب ...

شرح اندوه مرا (گشنه تران ) میفهمند ....

تخم مرغان همگی طعمه ی اغیار شدند

عمق این حادثه را دربه دران میفهمند

آشناها همگی قرمه و کتلت دارند

طعم ِ خرما و نمک را دگران میفهمند

دختران قرمه پز و آشپزی قهارند

فقط اینبار ه که من را پسران میفهمند


نوشته شده در دوشنبه 91/10/4ساعت 8:24 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

کوچک که بودم بی کسی غوغا نمیکرد

آرام تر از من کسی پیدا نمیکرد

باران به روی شیشه ها انگشت میزد

نم نم خودش را میهمان خانه میکرد

آن روز هادست نسیمی تاب میخورد

آهسته موهای سرم را شانه میکرد

گاهی به روی شانه ام یک رشته میبافت

سنجاق با بال و پر پروانه میکرد

آن روز ها ... حالم شبیه آسمان بود

از رعد و بارانم کسی پروا نمیکرد

من بودم و اردیبهشت و شاخه ا ی سبز

گاهی چکاوک روی دستم لانه میکرد ...


نوشته شده در دوشنبه 91/10/4ساعت 12:37 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تو تنهایی

سکوت خونه سنگینه

هوا ابره

هوا باده

هوا رعده

نم بارون

به روی شیشه میشینه

تو تنهایی

چشات خیسه

دلت انگار هراسونه

نگاهت  رو در و دیوار خونه خیره میمونه ...

سر و وضعت پریشونه

تو تنهایی

دلت تنگه

هوا بارون بارونه ....


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 10:33 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

سیاهش تو

سفیدش من

خدادارد برای آدمهایش قصه میگوید

قصه های خاکستری


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 12:39 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

خُلق الانسان ضعیفا

........

این روزها

شده ام شان نزول آیات

..........................


نوشته شده در سه شنبه 91/9/28ساعت 10:33 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

نبودی ...
باران معطر نبود ...


نوشته شده در سه شنبه 91/9/28ساعت 10:32 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دریک روز سرد زمستانی
من
سرکلاس
دقیقا بین بحث ِ فلسفه ی وجود
بیادت افتادم
...
یک فنجان چای داغ برای تو
یک فنجان چای داغ برای من
...
یک روز سرد زمستانی است
کلاس را رها کرده ام
آمده ام بیادت چای بنوشم ...


نوشته شده در سه شنبه 91/9/28ساعت 10:32 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

اسمت جوان و غصه هایت جاودانه ...
هم صحبت تو چارچوب ِ سرد خانه ...
گاهی سر دیوار ها برشانه ی تو
گاهی برایت میشود دیوار ، شانه
روحت کمی از قد و بالایت گذشته ......
مادر بزرگِ قصه های کودکانه ...
باید برای بچه ها گاهی بگویی
از زخم هایت داستانی عاشقانه ..
این قهرمان جنگجوی قصه ها تو
آن دیو ِ بی رحم ِ سیاه ِ بد ، زمانه

-----

ناقصه


نوشته شده در سه شنبه 91/9/28ساعت 10:30 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تــــــــــــمام داشته هایم مال ِ تو ؟
حتی همین " دوستت "هایی که دارم  . . .


نوشته شده در شنبه 91/9/18ساعت 10:2 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت