سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

در مترو زنی گفت به من لاک بخر

بعدش استون تا بشود پاک بخر

خواهی بشود شبیه یوسف مردت ؟

پیرهن یک هزار و صد چاک بخر

کیفت چقدر زشت و کثیف است عزیز

بنداز کنار و جای آن ساک بخر

دمپایی نیکتای اصل کروی

همراه برند و جعبه ی آک بخر

با پنج هزار و پانصد و پنج تومان

یک جفت و یه لنگه کفش تن تاک بخر

تا خاک بسر بریزی و چاره کنی

از من دو سه تا کیسه پر از خاک بخر

آیا به گمانتان هوا گرم شده ؟

پولی بده و هوای نمناک بخر

خندیدم و تا خنده ی زردم را دید

اصرار در اصرار که مسواک بخر


نوشته شده در پنج شنبه 94/3/28ساعت 3:46 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

شبیه بارش باران یک صبح دل انگیزی

که شوق پر کشیدن در دل گنجشک میریزی

من اما مثل برگی زرد در دستان گلدانم

اگر باران ببارد هم ندارم سهم ناچیزی

بگو با بلبلان عاشقت آرام ، آهسته

مبادا بشکند قلب مترسک های جالیزی

تماشایی تری از هرشبت ای آسمان امشب

اگر یک ماه کوچک روی گیسویت بیاویزی

تو روز آخر اسفندی و تقویم میخواهد

تو باشی تا بدست خود بهارش را برانگیزی

شبیه برگ خشکی در دل تقویم جا ماندم

سراغم را بگیر از بادهای سرد پاییزی . . .

ر . ابوترابی


نوشته شده در پنج شنبه 94/3/28ساعت 3:35 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

هرچند خود معشوق رند شاعران است

زن شاعری بی شعر و بی نام و نشان است

زن نغمه ی گنجشک های صبحگاهان

زن بغض سنگین گلوی دختران است

دان ِ کبوتر ، آبِ گلدان ، نان ِ ماهی

زن با تمام آفرینش مهربان است

مردی اگر دستی به سمت آسمان برد

زن پله پله پله پله  پلکان است

(مصرع آزاد !)

زن بُعدی از احساس ِ ژرف مادران است ...

________________________________________ در امتداد این خط قافیه هام همش طنز شد و این شد :


زن همدم چایی و قند و استکان است

مهرش کلام الله و دو  دونگ ِ دکان است

یک زن اگر از اصل،اهل اردکان است

بعد از تاهل ،مردش اهل اردکان است

یک روی زیبایش فقط لبخند و عشوه ست

یک روی دیگر اشک و فریاد و فغان است

سوراخ اگر باشد ازن در آسمان ها

زن هدیه ای نازل شده از آسمان است

حتی اگر پنجاه سال از عمر او رفت

از لطف پنکیک و کرم هایش جوان است

زن شان های مختلف دارد به نسبت

گاهی ننه ، گاهی مامی ، گاهی مامان است

هم خانه و ماشین و کار و پول خواهد

ورنه بدان زن مال از ما بهتران است

زن گنج ِ پنهان ِ درون خانه ها است

از بس طلا دارد ، طلا خیلی گران است

استامبولی، املت ، کوکویش مال ماها

قرمه فسنجان ها برای میهمان است

آقا کجا ؟ بیرون برو . مردانه آنجاست !

این شعر  مختص ورود  خواهران است


نوشته شده در یکشنبه 93/12/3ساعت 6:9 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

من دختر اردیبهشتم
از نسل آواز چکاوک
آباء من آواز بلبل
اجداد من مینا و پیچک

من دختر اردیبهشتم
جدبزرگ من  زمستان
درچهره ش سرد و سفید است
در دل همیشه غرق باران

من دختر اردیبهشتم
بابای خوبم ماه  آبان
بابای من همسایه ی مهر
فرزندی از نسل زمستان

من دختر اردیبهشتم
مرداد نام مادر من
در صورتش  از نور ، خورشید
در امنش از لاله خرمن ...

من دختر اردیبهشتم
من نسبتی با ماه دارم
من باخودم هرجا که هستم
یک قاصدک همراه دارم

من دختر اردیبهشتم
همرنگ بال شاپرک ها
از رنگ لب هایم چکیده
بر روسری دخترک ها

من دختر اردیبهشتم
من گیره سر از غنچه دارم
گاهی به روی ناخنم لاک
از رنگ گل ها میگذارم

من دختر اردیبهشتم
هم سن و سال یاسمن هام
گاهی میان دشت شادم
گاهی بروی شاخه تنهام

من دختر اردیبهشتم
من ته تغاری بهارم
آموختم از کودکی ها
قلبم که ابری شد ببارم ...


 



نوشته شده در یکشنبه 93/12/3ساعت 6:8 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

یک روز من ، تو  ،کوچه ها ، باران

با هر قدم دنبال ما باران

تو دست هایم را که میگیری

میبارد از چشم خدا باران

دارد به این رخداد میخندد

آهسته ریز و بی صدا باران

تو میدوی و من به دنبالت

بین نفس هامان رها باران

باران عقب مانده است میبینی؟

پرشورتر باما بیا باران ...

میگیرم این دست تورا محکم

میگیرد آن دست تورا باران

بر گونه هامان آب میپاشد

با دست هایش بی هوا باران

هی قطره قطره شعر میخوانیم

با چشممان همراه با باران

کوچه ،خیابان ، جاده ، من باتو

مبارد امشب تا کجا باران ..؟

حتی نخواهد دید یک لحظه

من را ز دستانت جدا باران ...




نوشته شده در یکشنبه 93/12/3ساعت 6:6 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

نامه ای به بابای آسمانی !


به نام آن خدای مهربان و خوب و بخشنده
برای آنکه میخواند همیشه نامه هایم را
دوباره دستخطم را برایت میفرستم چون
نباید بشنود جزتو کسی هرگز صدایم را

حواسم هست خوش خط باشم و آرام بنویسم
معلم گفته باید خطم از این ریز تر باشد
دوباره باید از نو بتّراشم ، صبر کن بابا!
مدادم باید از شمشیر ها هم تیز تر باشد

سلام ای مرد خوب آسمانی !قهرمان من! ‍
شنیدی من چه گفتم ؟ من نوشتم قهرمان بابا!
معلم گفت آیا عکسی از یک قهرمان داری ؟
و من عکس تورا بردم به او دادم نشان بابا

تو خوبی؟ آسمان خوب است ؟ خوشحالی و میخندی ؟
میان ابرهایی یا که روی دست خورشیدی ؟
تمام عصر خوابیدم، پریدم ناگهان از خواب.
تو بودی آمدی بر صورت من نور پاشیدی ؟

ببین بابا ! ببین قدّم رسیده تا کمربندت!
به مادر گفته ام من زور و بازوی پدر دارم
خرید خانه را تا خانه من می آورم هرروز
ببین! من میتوانم "ساک" با یک دست بردارم!

مرا بین دو بازوی خودش جا میدهد مادر
و میگوید که "مرد خانه ام "مثل شما ،بابا!
حواسش نیست گاهی از میان آشپزخانه
مراهم میکند با نامتان حتی صدا ،بابا!

مدام از فیلم های جنگی و از جبهه میترسد
همیشه میگذارد لای دندان های خود انگشت
ولی من خوب میبینم و میخواهم بدانم که
چه شکلی بود نامردی که باباجان من را کشت

من از مردن نمیترسم ، تفنگ کاغذی دارم
اگر مادر نفهمد مینویسم تازه رازی را
من و احسان همیشه توی راه خانه میجنگیم
شهید آنکه شود مثل شما او برده بازی را

لباس جبهه ات را بر تن من میکند مادر
هنوز اندازه ی من نیست ، در آیینه میخندم
ولی بابا به جایش من همیشه بند کفشم را
شبیه بند پوتین های خاکی تو میبندم

تو میخوانی تمام نامه هارا خوب میدانم
به احسان گفته ام باور کند زنده است بابایم
به او گفتم تنت هم مثل روحت رفته آن بالا!
به او گفتم که تشییع شهیدان هم نمی آیم

دوباره خواب آلودم،  مداد افتاده از دستم
دوباره عطر تو پر کرده امشب شامه ی من را
گمانم باز مثل دفعه های قبل میخواهی
بیایی و ببوسی سطر سطر نامه ی من را

ر _ الف . کپی نشود . لطفا


نوشته شده در یکشنبه 93/12/3ساعت 6:5 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

درس میخوانم و از خواندن آن دلشادم
بعد این ترم من از هردو جهان آزادم
"هرچه در جزوه نوشتی همه را حفظ بکن"
غیر این نکته ، به من یاد نداد استادم
نمره هایم همگی نوزده و بیست شده
تا مگر فکر معدل بنماید شادم
بعدازین خیره به لیسانس قشنگم هرروز
من همینطور که بر پشتی خود لم دادم
کشک میسابم و اقوام و فک و فامیلم
بفرستند پیامی به مبارک بادم
چقدر خوب که لیسانس گرفتم،حتما...
به خودش ناز کند هرکه شود دامادم
چه سخن ها که به این گوش فرو میکردم
چقدر جزوه که در کله ی خود جا دادم
چقدر صبح که از خواب بلندم کردند
چقدر غصه که خوردم عوض فریادم
بعد این دوره اگر هم که سوالی باشد
جز هف هش ترم، معدل ، نبود در یادم


نوشته شده در یکشنبه 93/12/3ساعت 6:4 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

اینکه شعری به دست می آید  * باز هم با افاده سوی شما

سومین نوگل همین خانه است  * دختر تُخس نق نقوی شما

میشناسیدش از خودش بهتر * بهر باباست مهربان دختر

از برای برادران خواهر * از همان کودکی هووی شما!

دختری که لباس هایش را * از همان کودکی اتو میزد

قبل تر با کتاب و دفتر خود*  بعد تر با همان اتوی شما

خیس میکرد داخل کاسه * پیرهن قرمز عروسک را

گوشه ای مینشست و آهسته * خیره میشد به شست شوی شما

دختری که نماز هم میخواند  * صورتش زیر چادرش گم بود

عذرخواهم که گاه وقت سجود * ناگهان مینشست روی شما!

اخم هایش همیشه در هم بود  * اشک هایش به گونه ها جاری

دامن سرخ و صورتی میخواست * دختر ناز زور گوی شما

دختری که شبانه پا میشد * باهمان چشم های خواب آلود

هی به دنیال مادرش میگشت * خواب میرفت در پتوی شما

لحظه ای مادرش اگر میرفت * تا در خانه یا سر کوچه

همه ی شهر را خبر میکرد * تا بیاید به جست جوی شما

دختری که شبیه مادرش است*  چشم و ابرو و گونه ها و دهان

چقدر بر سرش قشنگ شده *  مدل ِ پیچ و تاب موی شما

چقدر خوب میشود که اگر * دخترک خواست مادری بکند

خلق و خو و نجابتش بشود * مثل رفتار و خلق و خوی شما

***

دوست دارم ترانه هایم را  * دوست تر دارم این غزل ها را

میشود بیت بیت نفس کشید * میدهد هر ردیف بوی" شما"  ...



نوشته شده در یکشنبه 93/12/3ساعت 6:1 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

هرچند که مشت و لگد و پا خوردیم
از پشت و کنار و زیر و بالا خوردیم
هرچند که نفت رفت از سفره ی ما
هی پشت سر هم همه سرما خوردیم
از نان خمیر معده هامان ترشید 
جوشانده و دم کرده ی نعنا خوردیم
هرچند که پولمان به کتلت نرسید
نان و نخود و سس و مقوا خوردیم
هی قند و فشار خونمان بالا زد
از بس نمک و حسرت حلوا خوردیم
هرچند که پشت دولت خود ماندیم
از پشت ازو مدام تیپا خوردیم
از کیسه ی ما خلیفه ها بخشیدند 
اخبار نشان داد و فقط جا خوردیم
هردور مذاکرات، از چار جهت
پیچانده شدیم ودورها را خوردیم
هی گشت به کام عده ای چرخ فلک
ما زیر فشار چرخ ها تا خوردیم
هرچند که تا دهان گشودیم به نقد
توهین اصیل و فحش اعلا خوردیم
....
اما خودمان بذر علف پاشیدیم
آواز به سر داده، علفها خوردیم
یکروز به آسمانمان تف کردیم
امروز تف از جانب بالا خوردیم
...
گفتند شکر خورده کسی نقد کند
گفتند شکر خورده ولی من خوردم :)

 


نوشته شده در دوشنبه 93/11/13ساعت 6:57 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

نبینم اشک روی گونه هاته
لابدبازم به فردا فکر کردی
میون آرزوهای محالت
داری دنبال جای من میگردی ؟!
نگام کن!این منم!اینجا نشستم
کنار تو!کنار اشک هاتم
چرا توی خیالت غرق میشی
عزیزم،تا ته دنیا باهاتم
میدونم دست این دنیاخسیسه
میدونم ذات دنیا ذات گرگه
میدونم ترس داری ،آره ،اما...
خدای عاشقا خیلی بزرگه


نوشته شده در سه شنبه 93/10/30ساعت 9:27 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت