سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

تمام روز دلتنگ تو بودم
تموم روزها حالم همینه
تموم روز میخندم ولی شب
غم دنیا روی قلبم میشینه
تو آرومی ؟ تو تنهایی...تو خوبی ؟
تو هم فکر منی  ؟مشغول آهی ؟
نمیدونم کجای شهر امشب
نشستی رو زمین خیره به ماهی
بذار دستاتو حتما توی جیبت
هوا سرده نسیمش سوز داره
ببر همرات چترو،شاید امشب
بخواد تو شعر من بارون بباره...
خیالت تکیه کرده روی شونم
نشستم توی اغوش خیالت
میپرسی زیر لب :خوبی؟ ،ولی من
داره خندم میگیره از سوالت
نمیدونم ،نمیدونم که خوبم
نمیدونم که خوب و بد کدومه
نمیدونم چرا هرچی که خوبه
برای من...برای تو...حرومه
سوالت تو سکوتم محو میشه
سکوت شب چقد سنگین و سرده
خیالت هم برام شیرینه هرچند
خیالت هم منو دلتنگ کرده


نوشته شده در سه شنبه 93/10/30ساعت 9:26 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دیروقته،شب از ستاره پره
دیروقته، تو گوشم اهنگه:
"مادوتا درد مشترک داریم"
دیروقته،دلم برات تنگه...
داری خواب ستاره میبینی؟
روی گونه ات ستاره بارونه
دیروقته ، بخواب خسته ی من
زندگی اینطوری نمیمونه...
هی فشار زمونه رو دوشت
هی فشار زمونه رو دستم...
هی برام گفتی داری خم میشی
هی برات گفتم از دل خستم...
عاشق جاده های بی مقصد
چرا انقد زمینگیر شدی ؟
پاشو مرد جوون رویاهام
چرا انقد سریع پیر شدی....
منتظر موندم و میمونم باز
زندگی رام عشق من میشه
یه روز این پهلوون نامی شهر
عاشق خنده ی یه زن میشه
میدونم...ناامید و خسته شدی
همه حرفام خیاله میدونم
باز من ، تو، هوای بارونی ؟...
دیگه خیلی محاله ... میدونم
داره سهم منو میگیره ازم
روزگاری که خیلی نامرده
داره روزای خوب من میره...
بی تو میره و برنمیگرده....
زور بازوی من که قد تو نیست
نمیتونم توروزمین بزنم....
من تمام وجودم از اشکه...
آی تقدیر پست...من یه زنم...
من دلم قد شیشه ی تنگه
ماهی توی تنگ بی جونه...
ماهی توی تنگ خسته شده ..
دیگه ، بسه...دیگه نمیتونه


نوشته شده در سه شنبه 93/10/30ساعت 9:20 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

برگشته ای از روزهای سخت سربازی
داری برایم خانه ای از عشق میسازی
گاهی برایم صیغه ی احساس میخوانی:
عشق منی ، فی الحال ، فی الآینده ، فی الماضی
شطرنج را می اوری تا که ببازانی
میخندم و مثل همیشه زود میبازی
ای هرچه میخواهی، بگویم با تشر :عمرا
ای بعد هر"عشقم! گلم !گفتن" شوم راضی
ذکر شفابخش تو درمان همه دردیست:
"درد و بلایت بر سر من،اخی ،نازی"
شب ، قبل خوابیدن همیشه دور هم جمعیم :
فکر و خیال تو ،دل  من ، قصه پردازی


نوشته شده در سه شنبه 93/10/30ساعت 9:17 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

اشک لبریز از هوای اتاق!
خنده هایم پر از صدای سکوت
چشم هایم نشسته بر دیوار
من و تنهایی و غم و هپروت
مانتوی مشکی م تنم مانده
هیچکس در حوالی من نیست
خآنه از هرکه نیست پر شده است
خآنه از هرکه هست هم خالیست
بوی مرده گرفته دستانم
طعم حلوای داغ دردهنم
نیست بین لباس های کمد
گم شده بند نازک کفنم
عطرهایم جلوی آیینه
سدر و کافور و عود هم دارم
گاه گاهی به جای ادکلنم
بوی کافور بر تنم دارم
خآنه م تنگ و سرد و تاریک است
تن من هم به زور جا شده است
بین دیواره هاش فاصله نیست
خآنه ام مثل قبرها شده است
نعش من روی شانه ام مانده
مرده اما هنوز پر درد است
شانه هایم چقدر میلرزد
چقدر باز خآنه ام سرد است


نوشته شده در دوشنبه 93/8/26ساعت 9:48 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

چند روزیست که در خانه ام و بیمارم
حالتان بد نشود, حس تهوع دارم
شعر میگویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی دردم و از هرچه کلاس ازادم !
دکترم گفته که من حاوی یک ویروسم
آه ویروس !بمان!دست تورا میبوسم
من و دانشکده و حسرت یک آزادی
تو ازین وضع اسف بار نجاتم دادی
از تبم پارچه ی سرد به خود میپیچم
صبح میخوابم و از درد به خود میپیچم

حس خوبیست که دانشکده را پیچاندم
حیف عمرم, چقدر درس در آنجا خواندم
بسکه از رفتن و برگشتن دایم خسته م
سخت من عاشق این حس تهوع هستم


نوشته شده در دوشنبه 93/8/26ساعت 9:47 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

خستگی روی شانه م  خواب است
بی قراری نشسته بر جانم
مینشینم که درد هاراهم
روی پاهای خود  بخوابانم


آه این خانه باز آشوب است
یک نفر رفته و اتاقم را
از تب و خورده بغض پر کرده
ریخته روی قالی ام غم را ... 

یک طرف تکه های خاطره اش
یک طرف ساعت و کمربندش
لبه ی پنجره نفس هایش
روی آیینه جای  لبخندش

دورتادور خانه جامانده
باز هم جای خالی اش کم نیست
همه ی خانه غرق تنهایی
جای سوزن انداختن هم نیست 

کاش امشب دوباره برگردد
کاش از قلب کوچکم نرود
چقدر خوب میشود هرچیز
سر جای خودش گذاشته شود

ر. ابوترابی


نوشته شده در سه شنبه 93/7/29ساعت 9:6 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

اصلا برایت فال هم دیگر نمیگیرم
اصلا برایت شعر هم دیگر نمیخوانم
حتی به تو دیگر نمیگویم :"فلانی جان "
حتی تر اسم کوچکت را هم نمیدانم

دیگر فقط یک استکان چای میریزم
با هر صدای در هم از جا بر نمیخیزم
اصلا که گفته عاشق باران پاییزم ؟
جای لبت هم نیست بر لب های فنجانم . . .


بنویسم اسمت را کنار دفترم ؟هرگز
هی بی دلیل از کوچه هایت بگذرم ؟ هرگز
تصویر اشک و خنده هایت در  سرم ؟ هرگز !
باید بدون تو لبانم را بخندانم

شب ها بدون فکر تو آرام میمیرم
عکس تورا اصلا در آغوشم نمیگیرم
شاید فقط امشب کمی غمگین و دلگیرم
باید خودم را در خیابان ها بگردانم ...

امشب، خیابان ،کوچه ی  تو روبه روی من
تاریکی و چشمان و خیس و کور سوی من
فرقی ندارد، رفته دیگر آبروی من
تو نیستی . دارم برایت شعر میخوانم . . .

ر. ابوترابی


نوشته شده در چهارشنبه 93/7/9ساعت 6:50 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

صدای هق هق باران و ناله های نسیم
هوا چقدر شبیه ِ ترانه های من است ...


نوشته شده در دوشنبه 93/6/31ساعت 9:7 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دربین سینه ی من
گنجشک ِ کوچکی پر و بال میزند
که باید خدا
یک صبح ِ دل انگیز ِ بهار
در مشت بگیرد و رهایش کند در آسمان و
بقیه ام را بکند زیر خاک . . .


نوشته شده در پنج شنبه 93/6/13ساعت 11:6 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

باید سرش را سمت راه آهن بگیرد

باید خبر از مصدر رفتن بگیرد

باید بیاید کوله بار بی کسی را

از شانه های خسته ی یک زن بگیرد

یک زن که ناچارست امشب زیر باران

آغوش از یک تکه پیراهن بگیرد

ای باد آهسته مبادا دست سردت

گل های قرمز را ازین دامن بگیرد

باید بیاید مرگ تا یکبار دیگر

یک اتفاق خوب را گردن بگیرد

ر. ابوترابی _ کپی نشود . لطفا !


نوشته شده در شنبه 93/6/8ساعت 10:3 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت