سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

یک تک بیتی:

یک روز میشکافد این پیله های سنگی...از زخم های روحم پروانه میتراود...

 

یک تک بیتی دیگر:

من هرشب"خسته ام"را با هزار آرایه میگویم......گمانم این اجل ترک است..زبانم را نمیفهمد.

 

و این هم خودم نمیدونم چیه:

یک شب مرا درون نگاهت مرور کن...

در چشم من نشین و به ذهنت خطور کن...

یک بار از میان تمام غرورهات......

با کفش های بیکسی من عبور کن

 

این هم فقط دو بیت از یک غزل سر کوب شده:

امشب هوای دلم بی بهانه میبارد

نگاه بی رمقم دانه دانه میبارد

و از سکوت ابری بغضم چه بی صدا...

به روی کاغذ خیسم ترانه میبارد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/24ساعت 9:54 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

متاسفانه این غزلم هم ناقصه...

گمانم اشک هایم را نم دیوار میفهمد

شکستن زیر باران را خم دیوار میفهمد

تمام حرف های خیس و تب دار نگاهم را

سکوت تلخ و گنگ و مبهم دیوار میفهمد

سرود غصه هارا با دلی پر سوز میخوانم

صدای زیر آهم را بم دیوار میفهمد

فشار بغض های آجری بر پشت چشمانم

تحمل را ستون محکم دیوار میفهمد

من از وقتی که لبخندم ترک برداشت فهمیدم...

زبانم را شکاف پر غم دیوار میفهمد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/24ساعت 9:50 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 

تا میشوم ...در بین دست های روزگار...

انگار میخواهد..ببوسد و بگذاردم کنار..

خوشحالم از این احترام...

من مچاله نمیشوم..

کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/24ساعت 9:48 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

این یکی ازشعرای ناقصمه که تصمیم گرفتم اینجا ثبتش کنم.

نفوذ ثانیه ها در نگاه تب دارم

نشان زخم و نمک در طنین اشعارم

و لحظه های کبودم میان دستم تا

دو سال خستگی ام را دوباره بشمارم

نفس نفس زدنم را به آه میسوزم

ترک ترک شدنم را به اشک میبارم

و جای سوز نگاهت هنوز میسوزد

به روی بغض نفس گیرو چشم بیدارم

نشان خط خطی ات روی سطر احساسم

خراش زخم زبانت به روی افکارم

میان هر نفس تیغ آه زخم الود

و من میان نفس های تو چه بسیارم
...

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/24ساعت 9:40 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 

 

 

 

 باورت میشود؟منی که مهربان ترین بودم و همیشه بهار معنای لبخند هایم بود.

حالا از لذت نفرین سخن میگویم....چه کمالی از خود برایم به جا گذاشته ای..هم نشین...

 

 
 
راستی..تو که شمارشت خوب است...اصلا تا به حال آه کشیدن هایم را شمرده ای؟
من به اندازه ی آه کشیدن هایم ..نگاه خدا را شمرده ام....

 

 

 

زبانت زخم میزد و چشمانت نمک....هنوز هم دلم تیر میکشد.

 

 

کم کم یکی بود و یکی نبود قصه مان آغاز میشود....حالا نوبت به بود من رسیده است.....

 میگفتم مرا شکنجه نده...تماشای شکنجه خود شکنجه است...
                                
نمیخواهم شکنجه شدنت را ببینم....اینگونه دوستت داشتم...لعنت به دوست داشتن هایم...!

 میگفتی بر دلت مانده...کبودی گلبرگم را ببینی...نمیدانستی همین حرف...کبودم میکند

 صدای خس خس مرگ را از حنجره ات میشنوی؟من خوب میشنوم...تو هم اگر نشنیدی...خدایمان میشنود

 

شمارش معکوست آغاز شده....تا چند لحظه ی دیگر طلوع میکنم....

 دم رفتن برایت(( دیاز پام 10 ))تجویز میکنم......هرچند...تو تا ابد در خواب میمانی!!

یادت باشد دم رفتن برایت دعا کنم...دعا کنم که نفرین هایم بی اثر شود...بهار در راه است...در بهار متولد شدم....با رفتنت باز هم بابهار متولد میشوم...بهار تبسم میکند...من متولد میشوم...تبسم بهار!!!
                     و تو در زمستان متولد شدی..در زمستان میمیری...در کالبد یخ زده ات درجا میزنی..بهار محتاج لبخند زمستان نیست...

 

میخواهم وقت رفتن لبخندم را در نگاهت بنشانم...میخواهم تا عمر داری طعم لبخند را فراموش کنی.

نمیدانم قربانی کردن ها به یمن بود من است یا نبود تو...هرچه هست انگار..دلی نگران لبخندی است....

                              نمیبخشمت..تقصیر توست که به هرکس نگاه میکنم نگاهم زخمی است....:(...نمیبخشمت

تو سبز بودی و من زرد نفس میکشیدم..حالا که بی تو جوانه میزنم...تو بیخیال..هنوز سبزی...
تازه فهمیدم...علف هرزه ها زرد نمیشوند

بعد از این...مرا با سلامت تو میشناسند و ..تو را با ترک خورده های من..../حالا کدام برنده ایم؟

راستی..دلت سنگ است یا سنگ واره؟من هنوز پستی آدم ها را باور نکرده ام...

گریه های من هنوز آلوده به خنده های توست...خنده های تو هنوز بوی گریه هایم را دارد...یک روز خدا اشک من و لبخند تورا به دادگاه میکشاند...میدانی جایگاهت در دادگاه کدام است؟

حالا بعد از تو من میمانم و یک دنیا دیوار...من علت ظلمت را میپرسم و یک دنبا در برابرم دیوار میشوند.
هنوز نمیدانم..سکوتشان تلخ است یا شیرین...

 

نگاه کن..از جراحت های دلم بنفشه میروید...نفس نفس هایم عطر اطلسی گرفته اند..چشمان ترک خورده ام زمزم میجوشند..شکسته های روحم تکیه گاه نیلوفرها شده....نگاه کن...دارم بهار میشوم.

راستی..یادت باشد وقتی میروی خرده شیشه های دلم را از تو بگیرم..میترسم گلبرگ های دیگر راهم...

حواست هست؟داری مرا با هستی ام معاوضه میکنی!داری نیست میشوی... 

 

بشکن...شکستم..بشکن...شکستم..بشکن..شکستم....شکستم..
تو مرا شکستی و من در خودم شکستم...بازی های کودکانه..چه زود جدی میشوند.

 

حالا که میروی بگذار رازی را برایت فاش کنم..
.یادت است آن شب تا مرا تنها دیدی صدای قهقهه ات را به گوش اشک هایم رساندی؟
آنروز من تنها نبودم.خدا کنار پنجره بود...

 

 

                            وقتی میروی جای پاهایت را به کف پایت بچسبان....میخواهم زمین را بی تو در آغوش بگیرم

 

 

 

 

در کتاب منطقم درشت تیتر خورده جمع دو متناقض محال است..
                               در گوشه ی کتابم ریزو شکسته نستعلیق حاشیه خورده است :
میگفتی ما دو تا یکی هستیم....

 

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

 

سرد است...چشمانت را ببند.میترسم نگاهم سرمابخورد..

 حالا..دم رفتن...دیه ی لبخندهایم را نمیدهی؟خون بهای دلم را حساب نمیکنی؟....خدا حساب میکند..هم برای تو..هم برای من...

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/12/8ساعت 5:48 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

من خدایی دارم که اگر من بندگی اش را نکنم او همواره خداییش را میکند....

..........................

تنم زمستان بسته!کاش برف بغض هایم آب میشدو سر میخورد در چشمانم...میترسم آخر هم سر ما بخورم...

.........................

چند وقتیست جرعه نوشیدن از خواب های زرکوبم را کنار گذاشته ام...میخواهم از کوزه شکسته های بیداری ام سیراب شوم..

......................

امشب هم مانند هرشب تابش سیاهی ها چشمانم را میزنند...

............................

گفت من کی باشم که بخوام ناراحت شم؟گفتم: برای ناراحت شدن لازم نیست کسی باشی!لازم است دیگران ناکس باشند.

........................

وقتی خمیازه میکشم همه میپرسند خوابت می آید؟چرا وقتی روحم خمیازه میکشد هیچ کس نمیپرسد مرگت می آید؟

......................

زندگی یعنی کشیدن سکوت!!بر سردی شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس..وقتی کودکی از دور خیسی چشمانت را میپاید...

........................

آدم ها مهره های بازی جومانجی هستند..روزگار تاس می اندازد و آنها پیش میروند...هر قدم..یک  اتفاق!

.........................

میشود مرا چند دقیقه به خودم قرض دهی؟دلم برای خودم تنگ شده است!

..........................

مانند دیوانه ها شده ام...وقتی راه میروم.. روزگار خنده کنان دنبالم میدودو به من سنگ میزند...

..............................

سیبم  را قاچ میکنم برای شما..هسته هایش برای من...میخواهم باز هم سیب بکارم..

....................

لبخند یخ زده ی آدم برفی لبخند را بر لب همه مینشاند...گاهی با خودم فکر میکنم...من از آدم برفی هم کمترم...

 


نوشته شده در دوشنبه 89/10/27ساعت 11:59 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

"زندگی" همان خاک خورده ی "زن" و "دوندگی" است....

...................

"سکوت" یعنی آنچه را که دوست داری بشنوی..با من حرف بزن..دلم سکوت میخواهد.

....................... 

این روزها کفش هایم هم به پایم سنگینی میکنند...میخواهم "صریح" قدم بزنم..

.........................

همه ی آدم ها یک ویژگی مشترک دارند.دیر به دنیا می آیند و زود میمیرند.

........................

فسیل:ردی از شی زنده یا مرده که بر اثر فشار های شدید و مکرر بر یک صفحه باقی میماند...ته نوشت:دارم فسیل میشوم!

.........................

روزگار تقسیم بر 2=اشک من.لبخند تو/اشک من×لبخند تو=روز گار

......................

لبخند هایت نسیه است.....من چشمان نقدت را طلبکارم...

.........................

گه گاهی ته مانده ی لبخندت را به من ببخش...صدقه دادن مستحب است!

..........................

ساقه ام را نفشار...من علف هرزه نیستم...

.....................

مردها نفس نمیکشند. مرد ها زن را در هوای زنانگی نفس نمیکشند.مردها فقط نفس میکشند...

 


نوشته شده در جمعه 89/10/17ساعت 9:10 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

 کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

×××گاهی دنیا دنیا اشک میریزی ،بدون آنکه قطره ای اشک گونه ات را ببوسد×××

...................

×××در تمام عمرم فقط یک نفر اشکم را از گونه ام پاک کرد...بالش زیر سرم..×××

..................

×××گاهی چشمانم با چشمانت یک چشم فاصله دارند..اما باز هم مرا نمیبینی!×××

.............................

×××دانه دانه مردمک چشمانت را که کنار هم بگذارم میشود  شب...چشمانت را ببند.میخواهم طلوع کنم.×××

..................................

×××دوست دارم دلت را بشکنم...کاش سنگ ها شکستنی بودند.×××

...................................

×××وقتی به من گفت خودت را بشکن.. یادش نبود...قبلا مرا شکسته است..×××

...................................

×××تا وقتی که زنده ام ..مرگ ارزانی دیگران!×××

..............................

×××روزگار از من امتحان میگیرد...کسی را برای پر کردن جای خالی ها ندارم.آخر هم مشروط میشوم.×××

......................................

×××دردم اینست که درکت به دردم نمیرسد.×××

................................

×××گاهی تلنگر هایت..صدای پتک میدهند....×××

...............................

×××گاهی اوقات لحظه هایم تلخ و تهوع آورند..مثل شربت های بابا.×××

.........................

×××خدایا از این به بعد به مخلوقاتت یک مترجم ضمیمه کن...اینجا هیچ کس،هیچ کس  را نمیفهمد.×××

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/10/9ساعت 7:22 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

بنام شکننده ی تنهایی ها

برای آغازباید سلام کنم.

نه از اینجهت که به مخاطب ابراز لطف کنم و  درود بفرستم.

نه از آن جهت که  ادبم را به چشم شما بکشم.

فقط به خاطر اینکه در باید ها و نباید های زندگی چیزی را به عنوان سلام به خوردمان داده اند .

و ما هم از روی عادت سلام میکنیم و سلام میگیریم و سلام میدهیم و سلام میشنویم

قرار است اینجا کوتاه قلم بزنم.

پس فقط:

سلام

توجه:

 کـــــــــــــــــــــــپی کلیه ی مطالب این وبلاگ
فقط با ذکر  آدرس وبلاگ ...
...بلامانع است..
 

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/8ساعت 6:20 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<   <<   31   32      


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت