سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

من

دختری را میشناسم

که در کودکی

شده بود مادر بزرگ ِ مهربان ِ قصه ها

شب ها مینشست

گوشه ای از رکود ِ اتاق ...

سکوت را درآغوش میگرفت

سر تنهایی را روی پایش میگذاشت

لابه لای هیاهو و شر و شور جیرجیرک ها

برای در

برای دیوار

قصه میگفت

قصه ی امید

قصه ی آرزو ...


نوشته شده در شنبه 91/7/29ساعت 8:10 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت