اصلا برایت فال هم دیگر نمیگیرم دیگر فقط یک استکان چای میریزم شب ها بدون فکر تو آرام میمیرم امشب، خیابان ،کوچه ی تو روبه روی من ر. ابوترابی
اصلا برایت شعر هم دیگر نمیخوانم
حتی به تو دیگر نمیگویم :"فلانی جان "
حتی تر اسم کوچکت را هم نمیدانم
با هر صدای در هم از جا بر نمیخیزم
اصلا که گفته عاشق باران پاییزم ؟
جای لبت هم نیست بر لب های فنجانم . . .
بنویسم اسمت را کنار دفترم ؟هرگز
هی بی دلیل از کوچه هایت بگذرم ؟ هرگز
تصویر اشک و خنده هایت در سرم ؟ هرگز !
باید بدون تو لبانم را بخندانم
عکس تورا اصلا در آغوشم نمیگیرم
شاید فقط امشب کمی غمگین و دلگیرم
باید خودم را در خیابان ها بگردانم ...
تاریکی و چشمان و خیس و کور سوی من
فرقی ندارد، رفته دیگر آبروی من
تو نیستی . دارم برایت شعر میخوانم . . .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |