آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا
باز من را سکوت بی پایان
میکشاند به گوشه ی ایوان
نرده مانند دست های تو سرد
بازهم تکیه میکنم بر آن
روبه یک کوچه اشک میریزم
بر سر عابران سرگردان
پاک میکرد رد اشکم را
بازجاروی خشک رفتگران
همه ی سیم برق ها بی تاب
چشم گرم چراغ ها نگران
آخر از گریه ام ترک برداشت
دل تنگ و سفالی گلدان
باز پاییز و باز سهم من است
در شب سردو ساکت آبان..
سرزنش های بی نهایت باد
دست های نوازش باران...
ر.ابوترابی
نوشته شده در دوشنبه 94/10/14ساعت
4:6 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |