سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

تو رفــــــتـــه ای....و مـــــــن..عـــــــاشــــــقــانه های بی مخـــاطبـــم را...به حــــراج گـــــذاشـــته ام...

عاشق ها را به تماشا مینشینم...که کلمات حراج شده ام را ...میفروشند و دل میخرند....

تو هم تماشاکن....ببین چگونه ...آشنا مینویسم و دل غریبه ها را به شور می اندازم..

گوش کن..ببین صدای احساس لطیف شکسته ای را از زبان دیگران میشنوی؟

اگر شنیدی...نکند نشناسی....صدای مرا...سپرده ام به یتیم خانه هایشان..بلکه نمیرد....

بلکه در دل دیگران نفس بکشد...بلکه اشکی را به چشمی بنشاند...دلی را زنده کند...

من دلم را نوشتم...تو که نخواستی بخوانی....حالا دیگران حرفهای دل مرا به معشوقشان میزنند...

روزگار غریبی است...باور داری...نه؟

سخت نگیر....من راضیم...لبخند های مرده ام..بر لب دیگران زنده شود...

سخت نگیر...من راضیم دل مرده ام..دل دیگران رازنده کند...

سخت نگیر...من راضیم...آهم ..عشقی را پایدار کند و عاشقی را پایبند..سخت نگیر...

چقدر فریادشان زدم و نشنیدی...ببین چگونه زمزمه ام را با شوق میخرند و میبرند...

سخت نمیگیرم...لابد دوستشان نداشتی....

یعنی.......دوستم...نداشتی....

یادت هست میگفتم ..همیشه میگفتم دوست دارم نقاشی هایم را بفروشم...

گوشه ی یک پیاده رو بنشینم و بفروشم و لبخند کودکانه بخرم...

چند وقت است دارم دست فروشی میکنم...یعنی ...نشسته ام این گوشه ی دنیا و هر چه حرف دل مانده است را میفروشم......

دیگران اینقدر دوستش دارند..هی میخرند و میگویند به به..چه زیبا..آفرین ..چه لطیف..چه قشنگ ...

میبرند و حرف های دلم را مینشانند یک جای گرم و نرم...روزی هزار بار بر زبانشان زمزمه اش میکنند و خاطره های عاشقانه میسازند....

میبینی....احساسم را اجاره میدهم و لبخند میخرم...

بس که تلخ بودی....

احساسم را اجاره میدهم و شادیشان را تماشا میکنم...

بسکه تلخ بودی..بسکه...

من سر چهار راه چشم ها و دل ها ...دست فروشی میکنم...

جای گل مریم واژه هایم را میفروشم...جای نرگس احساسم را.....

میخرند و میبرند به آشیانه هاشان..من میمانم و دست هایی که هنوز غرق احساسند و ..

و بعد از پشت پنجره ها...به تماشای لبخند ها مینشینم

میدانی به چه فکر میکنم؟

اینکه روزی ...معشوقت را..با حرف های دل من..عاشق میکنی....

قسم بخورم.؟

هدیه ام را از من نپذیرفتی و حالا دور از من ..غریبه تر از همیشه...ناشناس خریدار میشوی....

و میروی...

 کسی نیست..دست دلم را بگیرد...انگار باید...کمی نفس نکشم...شاید آرام شدم.....


نوشته شده در دوشنبه 90/3/23ساعت 6:55 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت