سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

دختر نشدی وگرنه میفهمیدی
یک درد پدر ، مرگ ِ تورا تضمین است ...


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 12:49 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

نیستی
ومن
سالهاست
یک آتشفشان خاموشم
همه ی شواهد نشان میدهد
آخرین اتفاق تکان دهنده ای که در من افتاده
یک عطسه ی آرام بی اختیار بوده است ...
همین


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 12:47 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

از اول هم فروردین و خرداد ،بهاربشو نبودند
اردیبهشت وساطت کرد ...


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 12:47 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

موج
عاشق شده بود
سنگ "ساحل" را به سینه میزد ...


نوشته شده در شنبه 93/3/3ساعت 12:46 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

طبق قانون آسمان
نامت بنام من است
بی خیال ِ قانون ِ سرنوشت
بی خیال ِ قانون زمین ...


نوشته شده در شنبه 92/11/26ساعت 8:3 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

الانی که برای تویی که نیستی مینویسم
حوصله ی
درس خواندن
خوردن
خوابیدن
پوشیدن
رفتن
آمدن
دیدن
شنیدن
دوست داشتن
اشک ریختن
شستن
پختن
بوییدن
جمع کردن
کشیدن
...
حوصله ی زندگی کردن ندارم


نوشته شده در شنبه 92/11/26ساعت 8:3 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تو رو میسپارم به اونی که منو به تو سپرده

به اونی که تو رو آورده و حالا دیگه برده ...
تورو میسپارم به اونی که تو رو پناه من کرد

شاخه هام شکوفه  کردن توی اون زمستون سرد

تو رو میسپارم به باد و میری تا آغوش ابرا

گاهی اینجارو نگا کن از تو اوج آسمونا

تو رو میسپارم به دریا ،آبا دورتو بگیرن
ماهیا برات برقصن ، صدفا برات بمیرن
تورو مسپارم به صبح و، به خیال گرم خورشید

یه روزی همین ستاره ، به  دل منم میتابید ...

میسپارم تو رو به دست شاعرانه های بارون

تا بباری رو دل من  ، روی باغچه ، روی ایوون

تا که عطر بودن تو جایی رو خالی نذاره

هی بباری روی دستم ، چشمای منم بباره ...

بزن ای بارون ِ پاییز بزن و منو خبر کن
بنشین رو گونه هامو چشای دنیا رو تر کن

داری میری و میدونم دنیا آخرش همینه
که دیگه چشمای خیسم خنده ی تورو نبینه

میری و یه روز میاد که آسمون فقط میباره

یه شکوفه روی شاخه ، خبر از بهار نداره

یه روزی میاد که من هم با همین پاهای سردم

دست قلبمو میگیرم ... میرم و بر نمیگردم

میسپارم خودم رو دست اونی که ...

.................................................


نوشته شده در پنج شنبه 92/11/24ساعت 9:8 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

من می آیم
تو میروی
و پیاده روی کودکی هایمان
حالا
یک خیابان دوطرفه ست ...


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 11:7 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

از پنجره ها دوباره مهمان داریم
سرمای شب و سوز زمستان داریم
ای جان به فدای میهمان ، ما انگار
در نوک دماغمان کمی جان داریم
گرم است ،بخاری به چه کاری آید ؟
یک بقچه پر از بلوز و تنبان داریم
این برف نماها که دگر چیزی نیست
ما سابقه ی بهمن و طوفان داریم
نه اینکه بلرزیم ، نه این ها چیز است
ما ویبره بین دنده هامان داریم
از شومینه و پکیج و شوفاژ شما
ما بخاری کهنه و داغان داریم
مهمان شما به خانه اش رفت . ولی
از بخت بلند ما کماکان ،داریم
این سوز اگر که ماندنی شد مردم
امید و نظر به خانه هاتان داریم !


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 11:4 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دلگیرم از این روز پاییزی
دارد بدون وقفه میبارد
تر میکند هی خاطراتم را
دست از سر من بر نمیدارد

دلگیرم از این روز پاییزی
تا حس شعرم را برانگیزد
می آورد تا کوچه ها من را
هی زیر پایم برگ میریزد ...

دلگیرم از این روز پاییزی
که روسری ات را سرم کرده
من را کشانده تا خیال تو
با هر قدم تنها ترم کرده

بایدحواسم پرت تر باشد
انگار نه انگار اینجایی
دلگیرم از این روز پاییزی
دلگیرم از این شعر و تنهایی


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 11:2 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت