سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

داشتی میومدی

. . .

منو ندیدی؟


نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 7:40 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

یک پرچین . . .

فقط یک پرچین

آنهم برای گاهی هایی که

نمیخواهم شکسته های لبخندم

لبخندت را مجروح کند

فقط برای همین گاهی ها

یک پرچین کوتاه

فــــــــــــاصـــــــــــــــــــلــــ ـه

بس است

همین

بیشتر .  . . نه . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 7:38 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تا وقتی این پیاده رو ها

این دیوار ها

این مغازه ها

این خیابان ها

تا وقتی این شهر همان شهر است

من

روی تب هایم

تب میکنم

هرشب . . .

من از این تولد روزانه ات

من از این مرگ های شبانه ام

خسته ام

کسی

حال و هوای مرا

حال و هوای شهر را

بگویید

کسی

خاطره ها را عوض کند . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 7:37 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

این دست ِ من . . .

این هم آسمان . . .

بگیرش دیگر . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 7:36 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

هــــــــــــــــــــــوا پـــــــــــــــــس اســــــــــــــــــــتـــــــ . . .

خلاء . . .پیش . .


نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 7:34 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

یه وقتایی دلت میخواد یکی از پشت سر چشماتو بگیره و ازت بپرسه :

اگه گفتی من کی ام ؟

بعد تو با خودت فک کنی:

مگه کسی هم میتونه باشه . . .؟!



نوشته شده در یکشنبه 91/3/28ساعت 7:26 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

یکی از نعمتای خدا اینه که...

من..

بعدِ تو...

دق میکنم .....


************************


هرچه با چشم هایت غزل گفتم باران خورده است....بمیرم...گریه کردی؟ 


*********************


دیگر ...هرشب ..تاصبح ...دلم.....شور میزند....بارانت را ....




نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:27 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دارم از دست میروم

دانه دانه از دست ها میروم

دست به دست میشوم

تا دستان خدا

. . .

این از دست رفتن ها را دوست دارم


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:25 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

به همه سپرده ام واسطه شوند بین من و خدا . . .

سپرده ام از خدا بخواهند که بیایی . .

حالا که فکر میکنم میبینم . . .

هیچ وقت هیچ کس را اینهمه به خدا نسپرده بودم ..


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:24 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

حـالا مـیفـهـمـم

آدمـ هــایی که دارند دق میکــنــنـد . . .

مــ عـــمــولا لبـخــند میزنــنـد . . .

مـثـل مــن

وقــتــی کــه به خــ واهــش ِ تــو مــیخـنـدم

و تو میـــگــویــی :

نــدگـ ــی یـ عـنـــی هــمــیــن لـبـخــنــد ِ تــو . . .

و میـــخـنـدی . . .

حـالا مـیـفـهـمـم

آدمـ هــایی که دارند دق میکـنـنــد . . .

مـ عـــمــولا لبــخــند میزنـنـد . . .

مـثــل ِ من . . . مــثــل ِ تو


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:23 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت