سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

تـــَـبـــــــ دارم . . .

کــســـی پـــتـــویــی رویم میکـــشـــد . . .

و صـــدای مــُبــهــمـــی کــه میگـــویـــد :

تــَنـَــش ســــرد اســتـــــ . . .

تـــَـــــبـــ دارم . . .

خاکــــــســـتـــــــــرم داغ اســـتــــــــ . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:18 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

حـــــالــــــَــم خـــوبــــ نیســـتــــ . . .

دَردَم بی درمــان اســتـــ . . .

دکــــتــــر هـــا شاهــــدنـــد. . .

بســــکه در ســِفـــیــ ــدِ مـــُبــهــَم ِ نسخـــه ها . . .

برایـــــَم ســــِرُم مـــیـــنــویســـنــد . . .

درمـــانِ خــوبــــی اســـتـــــ سِــــرُم . . .

اگــــــر

تــــــو

بــ ه عــــیــادتــــم بـــیـــایــــ ــی . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:17 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

شَـــــــــبــــــَم بی تو . . .

خالــــــی از آرامش ِ "واقــــعـــــه " است . . .

وقتی که صدای تلاوتت. . .

ترجیع بند سکوت و تیک تاک ِ عقربه هاست

بیا..

بخوان..

خوابم نمیبرد . . .

. . .

بسم الله الرحمن الرحیم . اذا وقعت الواقعه . . . لیس لوقعتها کاذبه ...


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:16 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

تــفـــال مـــیـــزنـــــم

بی فایده است . . .

غـــــزل ِ حـــا فــــظ هـــــم

جـــــای نـــــقــــطـــه چـــیـــن هـــای مُـــدام ِ تــــــو را

پُـــــــر نــمـــیــــکــنـــد . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:14 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

لو رفتم . . .

در گوگل که سرچ میکنم "تو"

فقط عکس عاشقانه می آید . . .


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:12 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

مـــیــــدانـــ ــی
شـــاعــــر هـــا
عـــاشــــق نــیـــســـتــنـــد . . .
شــاعــر اگـــر عاشق شــود
رمـــــق ِ شــــ عــــر بـــرایش نــمــ ــی مانــــد . . .
روحـــَش لال میشـــود . . .
زبان ِ دلـــَ شـــ بــنــــد مــــــی آیـــد . . .
مــــِ ثــــ ل ِ من . . که اینـــروز هـــا . . . بــــه لـ ـُـ ـــ ــ ــــکــ ـــ ــنــَـ ــ ـتـــــ افــتاده امــ . .


نوشته شده در یکشنبه 91/1/27ساعت 9:10 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

زبان زنده ی دنیا کدومه..میخوام بش بگم ازش بیزارم..

*******

ســــــــــرشـــــــــــارم از . . .مـــتـــــــــعـــــلّــِــــق هــــــای بی مـــتـــــعـــــلّـَــــق . . .

*****************

زندگی کردن خیلی فایده دارد...یک فایده اش اینست که تو میتوانی از بین رنگ های اسمارتیزی که خواهر کوچولویت به تو تعارف میکند "فقط یک دانه" را انتخاب کنی و بخوری . .

***********

لازم نیس آروم بری و بیای . . .احساسم خودشو زده به خواب...راحت باش

*****************

زندگی کردن خیلی فایده دارد...یک فایده اش اینست که ممکن است گاهی خواهر کوچکت به تو بگوید:آبجی قَدَّم نمیرسه . . .اونو بــم میــدی ؟!

*****************

ســـــــــوال هــــا . . . شده اند . . .سایه ی سرم . . .ممنــــــــــونــــــــــــــــم کــــــــــــــــه مـــــــــــــرا ایـــــــــــــنـــــــــــــــقــــــــــدر زیر ســـــــــــــــوال مـــیبــــری . .

*******

رفتم آنجا که خاکـــش میــزبان اشکـــ هایــم بود..همان انزوای همیشـــگـــی . . میخواستم خاک های آمیخته با اشک هایم را مرور کنم

. ....نشد . ...کودکی نشسته بود . . .داشت با سر انگشتش روی خاک ها چشم چشم دو ابرو میکشید . .

************

زندگی کردن خیلی فایده دارد...یک فایده اش اینست که تو میتوانی با پاستل گچی صورت خواهرکوچکت را رنگی رنگی کنی . . .

***************

+ بــبــیــن...ایــن GPSــه...نــصــبـــ کـــن رو دلــتـــ....بــذار بـــفــهــمــم دلـــتـــ کـــجـــاس . . .

*********************

زندگی کردن خیلی فایده دارد...یک فایده اش اینست که تو میتوانی موهای بلند خواهر کوچکت را شانه بزنی . . .

******************

بچه ها ..چیز های کم و با ارزشو....با انگشتای دستشون میشمارن . . .راستی..چند روز از عمرت باقی مونده؟بشمار ببینم...

********************

یک بار هم که شده به رژیـــم غـــذایی مـــن عـــمـــل کــن :ایـــــنـقــــــــدر غـــصـــــه نــــــــــخـــــــــــــور . . .

****************************

چشم تو که هست . .. همه چیز خوب است...اما دور از چشـــم تو . . .باید ببینی . . چه اتفاق ها که نمی افتد . .

******************

کــمــکــ فـــنـــر لطــفــا!!! این " دنــــ _____ ـــــــیـــــــ _____ ــــا " خـــیـــلی بــالـا پـــایــیــــن داره . . .

******************

خـــــــــــــــــــدا نـ...ـ..ـقــ..ــطـ..ــه چـــیــ...ـنــ..ـای زنــ....ــدگـــ..ـیـــ..ـــمــ..ـــو خــ....ــودتـ...ــ پُـ...ـــرکـــ....ـــن

********************

مـــــ ............................ ـــن ـ ـ ـ ســـــرشارم ـ ـ ـ از جای خالی تو ـ ـ ـ

*******************

تلخ و سرد . . گفتی هرجا بری بر میگردی . . . حالا من رفتم. . .راستی ...این تویی که داری التماس میکنی ؟!

**************

بی پناهی . . یعنی . . بمونی زیر آواری که . . . یه روز تکیه گاهت بوده . . .

******************

دنیا وقتی برایت بی معنا میشود . . که واژه ها حقیقتشان را از دست بدهند . . .

مثلا محبت معنای منت بدهد . . . لبخند معنای اشک . . اشک معنای دروغ . . . خودت را برایم ترجمه کن لطفا . . .

*********

تکیه گاه خوبی نیستند . . .آدم هایی . . که هر کدام به دیگری تکیه زده اند . . . من از این تسلسل میترسم .


نوشته شده در جمعه 90/11/21ساعت 8:2 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دیشب . . .خوابت را دیدم .  . .

آمده بودی کنار تنهایی های دلم کز کرده بودی . . .

مثل من کز کرده بودی . . .

بعد گاهی سعی میکردی غم  هایم را زیر و رو کنی

لبخندم را از بین انبوه بغض ها پیدا کنی . . بیرون بکشی . .

خاکش را بتکانی . . بگذاری روی تاقچه ی لب هایم . . .

بعد هم بنشینی و هی تماشایش کنی و تازه تازه لبخند بزنی . ..

لبخند کهنه ام زار میزد . . .اما

برایت مهم نبود . .

خیلی دوستداشتنی بودی در خوابم..

بوی آرامش میدادی . .

بوی لبخند میدادی . .

بوی محبت میدادی . .

بوی نرگس هم . . .

دیدی . .آخر هم یادم رفت برای دلم نرگس بگیرم و عطرش را ضمیمه ی نفس هایم کنم . . .

بیچاره دلم . .

تازگی ها باید کف دستم یادداشتش کنم تا از یادم نرود . . .

بیچاره دلم .  . .

صبح که از خواب بلند شدم هوا عطر نرگس گرفته بود . ..

اما تو نبودی . ..

از صبح دارم ثانیه ثانیه خواب دیشب را خواب میبینم . . .

از این حرفم دلخور نشو اما

کاش روز ها که نیستی . .شب ها هم نیایی . .

آخر تنهایی هایم به نفس های تو عادت ندارد . . .

تو که در تنهایی ام قدم بزنی . . . تنهایی ام خراش برمیدارد..زخم میشود . . .

بعد خودت هم نیستی که مرهم شوی . .

آنوقت من می مانم و یک عالمه تنهایی خراش برداشته و زخم خورده

که تیر میکشد . . .

که میسوزد . . .

که اشکم را جاری میکند . . .

نیا...خب؟من قول میدهم برای دلم نرگس بگیرم.....

قول میدهم لبخند هایم را از زیر بغض های اوراقی بیرون بکشم و سر و سامان دهم

نگرانم نباش . .

شب ها ..نیا..لطفا ....

بی طاقتم . . .


نوشته شده در شنبه 90/11/8ساعت 8:46 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

ساعت 3 بعد از ظهر . . .

هوای زمستون این موقع روز که میشه خودشم نمیدونه باید گرم بشه یا سرد . . .

مثل من که ژاکت نپوشیدم و شال گردن انداختم . . .

کوله مو رو دوشم جابه جا میکنم و سر به زیر تر از همیشه قدم قدم زمین زیر پامو با یه ضرب آهنگ مجهول گز میکنم . . .

صدای یک مــــرد متوفقم میکنه. . .

خانوم بنیاد میری؟

نهایت مقصدم بنیاد نیست.نگاهش میکنم .. سرمو با بی حوصلگی به علامت تایید تکون میدم . . .

خودمو میندازم تو پراید سفید رنگی که مشخصه یه ساعتیه خاموش کنار خیابون ایستاده ودلشو به "بنیاد...بنیاد" صاحابش خوش کرده . . .

با خودم حساب میکنم . . .حدود 4 ساعتیه ساکتم...ساکت ساکت . .

بی هدف زیپ کوله رو میکشم . . .

جای آدامس ریلکسمو یک کاکائوی 80 درصد پر کرده . . . ذائقه ام رو به تلخ عادت دادم . . .

یه تیکه ی کوچیک از کاکائو رو جدا میکنم و میذارم وسط زبونم...

کم کم آب میشه . . .

کم کم تلخ...و تلخ تر . . .

پسر جوونی در جلو رو باز میکنه و کلافه خودشو میندازه تو ماشین . . .

کامل قرار نگرفته که استخون انگشتاشو میکوبه به شیشه ی جلوش و هم زمان داد میزنه:

آقا بیا بریم..دیره

راننده نگاهش میکنه . .

اینبار صداشو میاره پایین و حرکات دستشو بیشتر میکنه

بریم...دیره..

راننده دستشو به علامت صبر کن نشون میده . .

نگاهمو به تقلای راننده برای پیدا کردن مسافر دوختم . . .

نگاهی که با جابه جا شدن راننده هی بریده میشه ..ولی من همچنان به جای خالی راننده نگاه میکنم تا برگرده . .

چشم هام هم حوصله ی تماشا کردن ندارن . .

پسر چند دقیقه یه بار نچ و نوچی میکنه و با اعتراض جابه جا میشه .. 

دوباره دستشو میکوبه به شیشه و اینبار بلند تر داد میزنه...

بابا بیا بریم..

راننده با قدم هایی محکم و تند میاد کنار ماشین و سرشو از پنجره ی طرف راننده میاره تو

-آقا تا پر نشه نمیرم..عجله داری برو با ماشین راه

پسر دستگیره ی درو محکم میکشه و میگه . . .بله...عجله دارم . .پیاده میشه و  کنار خیابون منتظر می ایسته

راننده چند قدمی دور ماشین میگرده و باز میاد دم پنجره ماشین

و با همون لحن معترضانه میگه :

خانوم شمام اگه عجله داری برو...

سرم پایینه و جوابی نمیدم..

راننده دو سه قدم راه میره و  باز داد میزنه :

"بنیاد..بنیاد"

پسر جوون سوار یه ماشین میشه و میره . .

راننده باز بر میگرده پشت پنجره  و با لحن مودبانه ای میگه

خانوم مسافر نیست . .

معطل نشید...برید . .

کیفمو جم میکنم و از ماشین میزنم بیرون . ..

از جیبم یه تیکه کاکائوی دیگه در میارم و میذارم تو دهنم . .

حالم  از دست 20 درصد شیرینی ای که زیر زبون حسش میکنم به هم میخوره . . .

دلم میخواس تلخ تلخ تلخ بود...

اونقدر که از تلخیش مجبور میشدم تحملش کنم

اونقدر که از طعمش لذت نبرم . . .

قدم هام نا خود آگاه تند و محکم شده .. .

هوا کم کم داره سرد و سرد تر میشه

سوزش صورتمو میسوزونه

باز حساب میکنم . . .خیلی وقته  که ساکتم

اما تو فکرم گاهی سکوتمو شکستم . . با خودم دونه دونه مرور میکنم :

دو تا اعلامیه ی فوت دیدم که  نا خود آگاه تو دلم فاتحه خوندم . . .

وقتی پول اولین تاکسی رو به راننده دادم تا گفت خدا بده برکت . . گفتم آمین . . .

وقتی از تاکسی راننده ناکام پیاده شدم نا خود آگاه گفتم ایشالا پر میشه . . .

وقتی اون کوچولوی یه ساله سرشو از روشونه ی پدرش خم کرده بود و سعی میکرد من

رو به عنوان یک آدم جدید نگاه کنه و بشناسه  بش لبخند زدم و براش و ان یکاد خوندم . .

آخر وان یکاد هم گیر کردم...هیچ وقت آخرش یادم نمیمونه . . .

واسه همین سعی کردم با گفتن یک ((ماشاءالله)) جبرانش کنم . . .

بعدم یاد اعلامیه ی تربیت معلم مهد کودک افتادم .((از 17 تا 30 )) سال داوطلب میپذیرد !!

--------------------------

رسیدم به پل هوایی دانشگاه . . .چند تا دانشجو ی پسر کمی جلوتر از من قدم میزنند و به سمت پل میرن

یکیشون یهو صداشو بالا میبره که:بابا کجا میرید

بیاید از همین وسط میریم دیگه

و با دست اتوبانو نشون میده

دوستش میگه نمیشه دییونه..نرده داره

و اون در حالیکه مسیرشو عوض کرده میگه نه..اون طرفش بازه

دانشجو ها مسیرشونو ادامه میدن و میرن به سمت پل

پله هارو دونه دونه  بالا میرم و از ارتفاع پسر رو میبینم که جای عبور رو پیدا کرده و حالا داره وسط اتوبان میدوه...

نا خود آگاه فالله خیر حافظا تو فکرم جاری میشه . . .

یاد امتحانم میفتم . . .و یاد 200 صفحه درس نخونده

فقط به اندازه ی 30 صفحه تونسته بودم فکرمو متمرکز کنم و درس بخونم . . .

تمام اون دویست صفحه رو فکر کرده بودم . . .

تیکه ی آخر کاکائو رو میذارم تو دهنم .. .

کاش تلخ تر بود. . .

کاش . .


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 11:59 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

کـــــــــــــــــــــــپی
 فـــــــــقـط باذکــــــــــر آدرس وبـــــــــلاگــــــــ بــــــه عــــــنــــــــــــوانــــــ مــنـــــبـــــع....
...بلامانع است..

تمــــــــــام ((تو))هــارا دور کرده اند . . . تا ((من))آرام شـــــوم . . .

غــــــــافل از ایــــــنکـــــه . . ((من)). . روزی . . . یکـــ پـــا ((تو))بــــودم .


*********************

سبک و سیاق این روزگار قصه ی تنه و زخم و خراشه . . آییییییییی یادگاری بنویسه رو تنت . .


**********************

پـــــرده ی اشــــکـــــ را کنار بزن . . . نـــمایش لـبـخـــــندرا آغاز کــــن . .

تصــــــنعی آمیـــخــــتـه ازکمدی و تراژدی. . .عجیــــــبـــ تماشایی شدی . . .


************************

من. . .ســــــــــــ ری دارم . . .کـه بر تــمام شــــــانـــه ها. . .ســـ نــ گـــ یــ نـــی مــیکنــــد . . .


*******************

شکایــــتـــ مــــی نـــویـــســـم. . . از چــــشــــمــانــم . . .مـــوضــوع : اعـــاده ی حیــــثـــیـــتــــــــــ


*********************

نشسته ام ...بیاد کودکی هایم . . .دور غلط ها . . یک خط بسته میکشم . . .دور تـــــو . . .دور خــــودم


***************************

تو راه برو . . .ما خورد میشیم حال کنی . . .پایــــیــــزتـــیــم رفیق .


**************************

بی "مــهــر" تو . . .این "پــاییز". . . چـــیـــزی کــــم دارد .


**********************

خیــــس اشــــکــــمــ . . . بــتـــــ ا بـــــــ . . .رنـــگــ ــ ــ یـــــ ن کــــــــ مــان شــــــــــوم


*****************************

وقتی برایم مینویسی. . .کلماتم از خجالت آب میشوند. . .


********************

میبینی . . همه چیز زوج و فرد شده . . حتی تو . . حتی من


****************

گاهـــــــی آنــــــــقـــــــدر در کانون توجهی که مـــــرگ هم از روی تو جــــفتـــ پـــــــا میپـــــــــرد


***********************

عمرم اگر غزلی بود . . . بیت آخرش را با تخلص خدا بنویسید


************

هنــــوز هم کسی نمیداند . .چوپان قصه ها. .دروغ میگفت . ..تا تنــــهایی هایـــــش بشکند . . .

آییییییییی مردم....گرگ گوسفندهای مرا هم خورد..


***********************

دلم لک زده تا یک دل سیر مزاحمت بشوم . . تو عصبانی شوی و من باز یک دل سیر به تو بخندم . ..

نمیدانی چقدر تماشاییست . ..لحظه لحظه های تو .


*********************

ایـــــن روزها . . از بـــیـــــابــــون خدا هم . . . بی ســـــــــــــــایه ترم

 


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26ساعت 8:44 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت