خُلق الانسان ضعیفا ........ این روزها شده ام شان نزول آیات .......................... نبودی ... دریک روز سرد زمستانی تــــــــــــمام داشته هایم مال ِ تو ؟ بعضی زنبور ها نمک نشناسند مینشینند روی گل شهد میمکند زهر میریزند .... تو تار تو پود گرم و مهربان خیال میبافم برای روز های زمستانی ... آدم های معتقدی دور و برم را پر کرده اند ... همه مرا سپرده اند به خدا ... گاهی شبیه یک آدم تنها در غروب یک روزسرد پاییزی در یکی از پیاده روهای خلوت شهر بر اثر یک بی احتیاطی به یادت ... "مـــــــی افتم " در خودم میشکنم در خودم میمیرم در خودم تشییع میشوم در خودم دفن میشوم در خودم خاطره میشوم ... من عادت دارم به این مرگ های بیصدا ....... شب میشود همه میخوابند اما گاهی صبح خدا به بعضی از بنده هایش نگاهی می اندازد و بعد رو به فرشته ها میگوید: بیدارش نکنید بنده ام خسته است ... بگذارید سیر بخوابد آسمان را میشد از آنجا دید.آسمان را میشد خوب از آنجا دید خوب تر که اندازه کردم دیدم قدرش فراتر از تمام گنجایش دست های کوچک من است زمین کویری اش هم مسطح بود سطحی داشت فراتر از وسعت نگاه من ... خوب فهمیدم نه سهمی از زمین دارم نه سهمی از آسمان کوچک است دست های من...
باران معطر نبود ...
من
سرکلاس
دقیقا بین بحث ِ فلسفه ی وجود
بیادت افتادم
...
یک فنجان چای داغ برای تو
یک فنجان چای داغ برای من
...
یک روز سرد زمستانی است
کلاس را رها کرده ام
آمده ام بیادت چای بنوشم ...
حتی همین " دوستت "هایی که دارم . . .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |