بعضی زنبور ها نمک نشناسند مینشینند روی گل شهد میمکند زهر میریزند .... آدم های معتقدی دور و برم را پر کرده اند ... همه مرا سپرده اند به خدا ... تو تار تو پود گرم و مهربان خیال میبافم برای روز های زمستانی ... گاهی شبیه یک آدم تنها در غروب یک روزسرد پاییزی در یکی از پیاده روهای خلوت شهر بر اثر یک بی احتیاطی به یادت ... "مـــــــی افتم " در خودم میشکنم در خودم میمیرم در خودم تشییع میشوم در خودم دفن میشوم در خودم خاطره میشوم ... من عادت دارم به این مرگ های بیصدا ....... شب میشود همه میخوابند اما گاهی صبح خدا به بعضی از بنده هایش نگاهی می اندازد و بعد رو به فرشته ها میگوید: بیدارش نکنید بنده ام خسته است ... بگذارید سیر بخوابد مثلا مثلا تو مال منی مثلا تو مال خود خود خودمی خب ؟ بعد مثلا ... مثلا حالا وقت خوابت شده و بهانه میگیری ... مثلا شب است و .. مثلا در آغوش منی مثلا... ........... هرشب با خیالت به خواب میروم . با یک ترانه ی آرام ... که شب به شب پر آرایه تر میشود رویا تر دست نیافتنی تر ... ----------------------------- لالالالا صدات بارون ...لالالالا نگات خورشید ..اومد مهتاب روی دستات ....آروم آروم نور پاشید ... لالالالا لبات یاقوت ...لالالالا چشات الماس ..تو خوابیدی .. توی خوابت ....نگاه شاپرک پیداس ... لالالالا دلت آبی ...لالالالا لبات خندون ..ببین ماهو .. داره امشب .. دوباره آسمون مهمون لالالالا روی گونه ات.. پر از شبنم پر از ژاله ... لطیفه دستای نازت ... مث گلبرگ ِ آلاله .. لالالالا هوا ابره ... لالالالا هوا باده ... روی پیشونی ِ نازت... نگاه ماه افتاده لالالالا نترسی ها... صدای رعد و بارونه ... بخواب آروم رو پای من ... مامان پیش تو میمونه لالالالا بخواب کم کم ... بارون میباره نم نم نم ... شبت پر باشه از رویا .. دلت خالی بشه از غم خدا اومد با احساسش .. تورو هدیه به مادر داد ... تورو خوابوند رو دستم ... تورو تا آسمون پر داد بخواب گنجشکک نازم ... پراتو تا خدا وا کن ... برو تا کهکشون ها و ...شباتو غرق رویا کن بخواب فیروزه ی ترمه ... بخواب گل بته ی قالی .. لالالالا لالالالا.. نبینم زار و بد حالی بخواب شاید تو خواب تو ....پر پروانه پیدا شه .. ..بشینه ماه توی دستات ... فرشته مهمونت باشه آسمان را میشد از آنجا دید.آسمان را میشد خوب از آنجا دید خوب تر که اندازه کردم دیدم قدرش فراتر از تمام گنجایش دست های کوچک من است زمین کویری اش هم مسطح بود سطحی داشت فراتر از وسعت نگاه من ... خوب فهمیدم نه سهمی از زمین دارم نه سهمی از آسمان کوچک است دست های من... گاهی دوست دارم نباشی معمولا هروقت که کنارم نیستی ... کسی باید شکاف های روحم را به هم نزدیک کند و پانسمانشان کند دارد عفونت میکند عضو عفونت کرده را جدا میکنند مثلا دست را ... مثلا پا را اصلا شاید همین روح عفونی مرا ... بارها امتحان کردم وقتی تونیستی همه چیز و همه کس توست وقتی که هستی هیچ چیز و هیچ کس نیست میبینی قاعده های عجیبی دارد عشق وجود و عدم را به بازی گرفته است ... فلسفه را زیر سوال برده ای عشق ِ بی منطق ِ من
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |