سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا

میدانی رفیق

بی ستون که باشی

کف و سقفت یکیست

...

نماز ستون دین است


نوشته شده در دوشنبه 91/8/8ساعت 9:49 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

نیستی

وکسی

به غم هایم ایمان نمی آورد ...

برگرد

شان نزول اشک های من ...


نوشته شده در دوشنبه 91/8/8ساعت 9:48 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دخترک و نسیم

هم بازی های خوبی برای هم بودند

نسیم لای موهای دخترک میپیچید و ساعت ها سر گرم میشد .

نسیم  قول داده بود

اگردخترک موهایش را به نسیم بدهد

اوهم

از باد

سراغ ِ آرزوهایش را بگیرد ...

...

دخترک هم هرروز سرش را لبهی پنجره میگذاشت  و آرام میپرسید :

چه خبر ...


نوشته شده در جمعه 91/8/5ساعت 11:38 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

دیروز

رویاهایم را به باد دادی

امروز

دستم به باد نمیرسد ...


نوشته شده در جمعه 91/8/5ساعت 11:13 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

راسته که دست مرد سنگینه

دلو میشکنه

غرورو میشکنه

حرمتو میشکنه

بغضو میشکنه

.....

آدمو تو خودش میشکنه ....


نوشته شده در جمعه 91/8/5ساعت 11:6 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

من

دختری را میشناسم

که در کودکی

شده بود مادر بزرگ ِ مهربان ِ قصه ها

شب ها مینشست

گوشه ای از رکود ِ اتاق ...

سکوت را درآغوش میگرفت

سر تنهایی را روی پایش میگذاشت

لابه لای هیاهو و شر و شور جیرجیرک ها

برای در

برای دیوار

قصه میگفت

قصه ی امید

قصه ی آرزو ...


نوشته شده در شنبه 91/7/29ساعت 8:10 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

مگر

گاهی

کلاغی

پر و بالی بزند

سکوت ِ سرد ِ خانه را

به هم بریزد ...

و گرنه

قدر ِ این تنهایی

___مـــطـــلـــق ـــ

است ...


نوشته شده در سه شنبه 91/7/25ساعت 1:33 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

محله ی ما تاریک است

وقتی همسایه ها

aفانوس های کوچک طلاییشان را

به دوره گرد ها میفروشند ...

این شب ها

انگار

کو چه مان

چیزی کم دارد ...


نوشته شده در سه شنبه 91/7/25ساعت 1:33 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

در تکاپو ی شعر شاعر وار

از من اصرار و از مخم انکار

غزلم با گلایه میگوید :

جان عمت دس از سرم بردار

نصفه شب وقت حس گرفتن بود ؟

-بوووق- ِ بی حاصل ِ ول ِ بیکار !!!

شاعری .. نرخ سکه دستت نیست ..

خاطر اسوده از جهان و ندار

مینشینی شعار میبافی

از امید و گل و نسیم و بهار

برو بابا ..برو قصیده بگو

جان عمت دس از سرم بردار .


نوشته شده در سه شنبه 91/7/25ساعت 1:32 صبح توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

مثلا یکــــ عصرانه مهمان من شو

مثلا یک چای تلخ پررنگ بنوش

مثلا قیافه ت را در هم بکش ...

مثلا باز بگـــو که چه تلخی زننده ی معرکه ای ...

مثلا باز ...

.
.
.

مثلا کمی مثل همان وقت ها

فقط همین


نوشته شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 7:22 عصر توسط ر. ابوترابی نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت






AvaCode.64

جاوا اسکریپت